دیگر روز شریف زاده را گفتند: که امروز بجمال خویش کسی اندیش که ما را فراغی باشد. اندیشید که: اگر بی غرض بازگردم یاران ضایع مانند. در این فکرت بشهر درآمد، رنجور و متاسف پشت بدرختی بازنهاد. ناگهان زن توانگری بر وی گذشت و او را بدید، مفتون گشت و گفت: ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم. و کنیزک را گفت: تدبیری اندیش.


نگارخانه چینست و ناف آهو چین


درون چین دوزلف و برون چین قباش

کنیزک بنزدیک او آمد و گفت: کدبانو می گوید که:


وقف الهوی بی حیث انت فلیس لی.


اگر بجمال خود ساعتی میزبانی کنی من عمر جاوید یابم و ترا زیان ندارد. جواب داد: فرمان بردارم، هیچ عذری نیست. در جمله برخاست و بخانه او رفت.


اندر برم و بریزم ای طرفه ری


درخانه ترا و در قدح پیش تو می

بیرون کشم و پاک کنم اندر پی


از پای تو موزه وز بناگوش تو خری

و روزی در راحت و نعمت بگذرانید، و بوقت بازگشتن پانصد درم صلتی یافت، برگ یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «قیمت یک روزه جمال پانصد درم است. »